قربانی
وزمین جایی جز برای دوزخیان نبوده است
چاقو به چاقو ساییدم
گردن پسر را
دعا خواندم
گریه کردم
معطل کردم
معطل کردم تا میتوانستم معطل کردم
اما هیچ گوسفندی نیامد
هیچ گوسفندی
ومن پسرم را کشتم
خاطره
دو مرد بعد سالها در اتوبوس یکدیگر را دیدند و مشغول صحبت شدند :-یادته؟ سال آخر دبیرستان !چه کتکی از بابام خوردم؟!... چون از ریاضی تجدید آوردم ،نمی دونم کدوم نامردی جزوه من رو کش رفت و باعث شد که ترک تحصیل کنم ... دیگری هم در حال خنده گفت : گذشته ها گذشته! ولی خودمونیم ها !عجب جزوه ای بود!
در ایستگاه بعدی یکی از در جلویی و دیگری از در عقب با کلی خشم پیاده شدند
سپاس
خورشید غروب کرده بود ... مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق به زمین افتاد ... نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید ... گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند ... علفهای سبز اطرافش رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید که گرمش کرد ... صبح که شد ... غلتید که بیدار شود .. با این کارش علفها را له کرد ... با دستش ساقه گل را شکست و تا چشمش به خورشید افتاد گفت : " ای لعنت به این خورشید ! باز هم هوا گرم است
دخترک گل فروش
دخترک گل فروش سالها در آرزوی خریدن یک کفش قرمزُ بود و پولهایی را که از فروختن گل های مریم به دست آورده بود،در قلک کوچکش جمع می کرد.
آن روز صبح هم مثل همیشه، در فکر و رویایش بود که ناگهان در اثر برخورد با اتوموبیلی به گوشه ای پرتاب شد. وقتی چشمانش را باز کرد خود را روی تختی سپید و تمیز دیدکه در کنار آن هدیه ای قرار داشت.
دخترک با خوشحالی هدیه را باز کرد٬ یک جفت کفش قرمز بود!!!!!
چشمان دخترک لبریز از شادی شد٬ ولی افسوس . . . . . . او نمی دانست که پاهایش دیگر توان رفتن ندارد
کمک به رقباء - داستان کوتاه
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند....
این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد. بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او!
کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای مرا خراب نکند!
پاسخ دکتر حسابی - داستان کوتاه
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
گاهی باید نشنید - داستان کوتاه
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند
مادر شوهر
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
بوفالو و بز خودخواه
بوفالوی نر قوی موفق شد تا از حمله شیر بگریزد او به سوی غاری می دوید که اغلب به عنوان پناهگاه از آن استفاده می نمود هوا تاریک شده بود بلاخره به غار رسید در حالی که شیر بدنبال او به هر سو سرک می کشید .
هوا ابری شده بود و باد به شدت می وزید ، طوفانی هولناک در راه بود بوفالو وارد غار شد تا بدینسان از تیر رس نگاه شیر در امان بماند . در این هنگام بزی را دید که به سوی او حمله می کند بوفالو به بز گفت آرام باش دوست من در نزدیکی غار شیر بزرگی حضور دارد تو با این کارها او را متوجه حضور هر دویمان می سازی شیر گرسنه است کمی صبور باش .
اما بز خود خواه همچنان شاخ می زد بوفالو برای در امان ماندن به انتهای غار تاریک رفت و بز هر بار چند قدمی از او دور میشد و دورخیز می نمود و دوباره شاخ های تیزش را در تن بوفالو وارد می ساخت .
آخرین بار که بز از بوفالو دور شد تا دوباره به طرف او حمله کند شیر گرسنه او را در دهانه غار دید و به چشم بر هم زدنی خفه اش نمود و شکمش را با دندانهای تیزش پاره نمود .
این داستان ما را به یاد این جمله حکیم ارد بزرگ می اندازد که : « امنیت دیگران بخشی از امنیت و رفاه ماست » .
و بز نادان بخاطر رفاه خود ، امنیت بوفالو را در نظر نگرفته بود و اینگونه جان خویش را از دست داد
ما چقدر فقیر هستیم!
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست!
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
مورچه اخراجی
مورچه هر روز صبح زود سر کار میرفت و بلافاصله کارش را شروع میکردبا خوشحالی به میزان زیادی محصول تولید میکرد
رئیسش که یک شیر بود، ازاینکه میدید مورچه میتواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود
بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد
اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود
او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت
عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت
شیر از گزارشات سوسک لذت میبرد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید
را توصیف میکند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند
او میتوانست از این نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره میداد استفاده کند
بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد
او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد
مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود،
از این حذ افراطی کاغذ بازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر میداد متنفر بود
شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی
که مورچه در آن کار میکرد معرفی کند
این سمت به جیر جیرک داده شد.
اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود
این مسئول جدید یعنی جیر جیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی
که از واحد قبلی اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینه سازی استراتژیک
کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد
اکنون واحدی که مورچه در آن کار میکرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آن جا نمیخندید و همه ناراحت بودند
در این زمان بود که جیر جیرک، رئیس یعنی شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط محیطی وجود دارد
با مرور هزینههایی که برای اداره واحد مورچه میشد،
شیر فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است
بنابر این او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود
جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد،
نتیجه نهایی این بود: تعداد کارکنان زیاد است
حدس میزنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟
مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت
قدرت خرد و اندیشه
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران اف بی آی و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم...
پس:
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهیدمانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید
فرشته بیکار
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟
فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند .
مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.
مرد کمیجلوتر رفت و دید یک فرشتهای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمیکه دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمیجواب میدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر
رکوردهای زندگی را میتوان شکست
در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد.
پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر میرسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند.
او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن میدانست.
هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمیتوانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». نخواهید توانست بیش از آنچه باور دارید«میتوانید» انجام دهید
عروس آبله رو
دختر جوانی آبله سختی گرفت. نامزدش به عیادت او رفت. چند ماه بعد، نامزد وی کور شد. موعد عروسی فرا رسید. مردم می گفتند: چه خوب! عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج، زن از دنیا رفت. مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.مرد گفت : «من کاری نکردم جز اینکه شرط عشق را به جا آوردم.»
شرط عشق چه بود؟ !
قلب
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات؟!..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید
توی کافه ی فرودگاه...
توی کافهی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار میکشید؛ یکی دیگه رفت جلو گفت: - ببخشید آقا! شما روزی چند تا سیگار میکشین؟
- منظور؟
- منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع میکردین، به اضافهی پولی که به خاطر این لامصب خرج دوا و دکتر میکنین، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود!
- تو سیگار میکشی؟
- نه!
- هواپیما داری؟
- نه!
- به هر حال مرسی بابت نصیحتت؛ ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه
تصادف
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .
ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم …. ! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم …!
مرد با هیجان پاسخ میگه:
- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !
بعد اون خانم زیبا ادامه می ده و می گه :
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم !
و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده .
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن .
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب می گه :
- نه عزیزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم
پاتوق
سکوی مقابل فرش فروشی پاتوق من و دوستانم بود ... خاطرات شیرین آن روزها را فراموش نمی کنم. غروب یکی از روزها دختر کوچکی مقابل سکو زمین خورد ، به سرعت او را بلند کردم و برای اینکه جلوی گریه اش را بگیرم به او یک آدامس دادم ... از آن روز به بعد گاهی برای گرفتن آدامس نزد من می آمد ...
چند روز پیش پس از سالها بر حسب اتفاق از آنجا گذشتم ، به یاد خاطرات گذشته به سکو خیره شدم که صدای دختر جوانی مرا به خود آورد : آقا هنوز آدامس داری ؟!
منبع :روزنامه همشهری بااندکی تصرف
آن طرف خیابان
پیرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد .
پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟
موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد. گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت. صدای مداحی را زیاد کرد و با چشمی گریان وارد کلیسای آنطرف خیابان شد.
منبع
: yekdastanak.blogfa.com
حسرت
اول برج است . به خانه می روم با جعبه شیرینی در دست .
چشم هایم خیس است و در حسرت آن خروس قندی هستم که سالها پیش ، روزی پدرم با چهره ای خندان به من داد اما آن را پس دادم و گفتم :این هم شد شیرینی ؟
... چشمان پدرم خیس شد .
بر گرفته از روزنامه همشهری با اندکی تصرف
با هم
یک روز کامل با هم بودیم و خوش گذشت، اما نمی دانستیم این یک روز ، آخرین روزیست که با هم هستیم .
اگر به سرمان نمی زد که آن روز را با هم باشیم ... امروز بی هم نبودیم .
برگرفته از روزنامه همشهری با اندکی تصرف
داستانک نیست ... واقعیست !!!
یک معلم آمریکائی در روزنامه Huffing Post می نویسد: اخیراً یکی از شاگردان مدرسه در مقابل ناظم مدرسه که همه شاگردان از او شدیداً حساب می برند ایستاد، کاری که تقریباً هرگز سابقه نداشت.
وقتی این شاگرد درخواستش برای آنچه که می خواست پذیرفته نشد، یکی دیگر از شاگردها گفت بیائید باهاش ایرانی بشیم. منظور او سازمان دادن اعتراض بود علیه ناظمی که حرف حساب به گوشش نمی رفته.او می نویسد از آن به بعد این شاگردان از کلمه ایران به عنوان یک فعل برای هر تغییری که خواستار آن هستند استفاده می کنند و ایران از حالت اسم به فعل تغییر پیدا کرده است و در این فرهنگ عامیانه فعل ایران یعنی در مقابل قدرت حاکم ایستادن. این معلم می گوید در حالیکه من کمتر توانسته ام توجه شاگرد مدرسه ها را به آنچه در دنیا می گذرد جلب کنم، این برداشت و رویکرد آنها از نامایران برایم در حکم جایزه بزرگی است.او می گوید حتی آن شاگرد مدرسه هائی که کمترین میزان آگاهی از اخبار دنیا دارند از واژه ایرانیان به جای
«تهور و شجاعت» در جملاتشان استفاده می کنند
گروه ایکس
می گفت آدمهای گروه ایکس همه دروغ گو و آدمهای بی خودی اند ... اصلا نباید باهاشون ارتباط داشت و کلاً خیلی خطرناکند ... هرجا می رفت ازشون بد می گفت.
گذشت و گذشت تا یکی از این افراد با هر ترفندی که بود وارد زندگی آنها شد و با فرزندش وصلت کرد ...شروع کرد به افشا گری از این و آن در فامیل برای او ... فامیل به هم ریخت بهش گفتند به گروه ایکسی ها گوش نده همین جوری اند دروغ می گند ...
و او که خانواده خود را حق و بقیه را باطل می دید جواب داد :
" یک گروه ایکسی هیچوقت دروغ نمی گه !!! "
منبع: yekdastanak.blogfa.com
جایزه
اولین شعرش که چاپ شد پدرش یک دو چرخه آورد .
دومین شعر که چاپ شد پلیس پدرش را برد
عینکی
عینک نمی زد که نگن عینکیه . یه روز چاله ی جلوی چشمش رو ندید و زمین خورد . از اون روز به بعد چلاق صداش می کردند
بدون عنوان
!
آخر کلاس نشسته بود که احساس کرد حوصلش سر رفته، به دخترای کلاس نگاه کرد و اونی که قبلا هم زیاد به چشمش خورده بود انتخاب کرد و تصمیم گرفت عاشقش بشه! از فکر خودش خندش گرفت. حوصلش واقعا سر رفته بود، از کلاس زد بیرون. ناگهان دید اینگاری دختره هم اومده بیرونو داره نگاش میکنه؛ دلش ترسید، سریع رفت تو کلاسو رو نیمکت آخری نشست. چشماشو بست و گفت:
خدایا غلط کردم!
داستان پسرک و خدمتکار
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر 10 ساله اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: 50 سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت : 35 سنت
پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت:
براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت حساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، 15 سنت براى او انعام گذاشته بود
داستان بیسکویت
جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی بخرد. او یک بسته بیسکویت نیز خرید. بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود که روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد. ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد: حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پررویی می خواست! او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. جوان کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل کیفش کرد تا عینکش را داخل کیفش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد. از خودش بدش آمد. یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل کیفش گذاشته بود. آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد